ابرهای حلقهای
هفت سال بود که باران نباریده بود، قحطی همهجا را فراگرفته و کمکم به شهر مدینه هم میرسید.
روزی عربی گریان به شهر مدینه آمد و یک راست پیش پیامبر (ص) رفت و گفت: (( ای پیامبر خدا (ص) درختهای ما خشکیده است، دیگر یک گیاه هم در صحرا نمانده است، همه چهارپایان ما دارند هلاک میشوند....))
پیامبر(ص) از سخنان مرد عرب، غصهاش گرفت. فوراً از جایش برخاست، به مسجد آمد، روی منبر نشست، دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و شروع به خواندن دعای باران کرد.
هنوز پیامبر (ص) داشت دعا میخواند. ناگهان مردم صدای غرشی شنیدند. همه از مسجد بیرون آمدند. ابر سیاهی داشت آسمان را میپوشاند. چند لحظه بعد، باران مثل سیلاب جاری شد. پیامبر(ص) خوشحال شدند و به خانه رفتند.
هفت روز پیدرپی باران بارید. حالا دیگر همهجا، آب بود و آب. خانهها خیس شده بودند و کوچهها پر از آب بود.
مردم دوباره پیش پیامبر آمدند و گفتند: ((ای رسول خدا (ص) نزدیک است که خانههای ما خراب شود، همهجا دارد سیل جاری میشود.))
پیامبر(ص) با شنیدن حرف مردم رو به آسمان کردند و گفتند: ((خدایا! باران را در بیابانها بباران!)) از آن لحظه، مردم شگفتی دیگری نیز دیدند. همهی ابرها از آسمان مدینه عقب رفته بودند و دور تا دور آسمان شهر حلقه زده و میباریدند.